سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 304
بازدید دیروز : 77
کل بازدید : 765187
کل یادداشتها ها : 965
خبر مایه


حضرت اباالفضل (ع) فرمود: بگو یا صاحب الزمان!

جناب حجة الاسلام آقای مکارمی فرمودند:

نقل شده است در یکی از شهرهای شیراز شخصی همراه عمویش برای ماهی‌گیری به کنار ساحل می‌رود و در آنجا یکدفعه غرق می‌شود. عموی وی، نگران از مرگ برادرزاده ، ناگهان می‌بیند که وی روی آب آمد! باری، شخص غرق شده کنار ساحل می‌آید و عمویش از او می‌پرسد: چگونه نجات یافتی؟ می‌گوید: در حال غرق شدن ، به یاد روضه‌ها افتادم، پس از آن عرض کردم: یا اباالفضل!

دیدم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام تشریف آوردند و در گوشم فرمودند: بگو یا صاحب الزمان! من هم متوسل به حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) شدم و عرض کردم یا صاحب الزمان! آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف آوردند و مرا نجات داده کنار ساحل آوردند.

? در قبر گفت: السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع)

جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ عبدالله مبلغی آبادانی نقل کردند:

در سال 1355 شمسی، یکی از وعاظ شهر یزد، به نام شیخ ذاکری، به بندرعباس می‌آید و از آنجا جهت تبلیغ به دهکده سیاهو، در اطراف این شهر، عازم می‌گردد و در روز 9 محرم الحرام در اثر سکته قلبی درمی‌گذرد. جنازه آن مرحوم را به بندرعباس منتقل می‌کنند و در جوار یکی از امامزاده‌ها به خاک می‌سپارند.

اینکه بقیه ماجرا را از زبان حضرت حجة الاسلام و المسلمین آقای مبلغی بشنوید:

ایشان می‌گوید:

من موقع تلقین خواندن، قسمت دست راست مرحوم ذاکری را تکان می‌دادم که ناگاه چشم خود را باز کرد و با صدای بلند، به گونه‌ای که همه شنیدند گفت: السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام! و سپس بست.

همزمان با این حادثه شگفت، بوی عطر خوشی به مشام من و حضار رسید که بر اثر آن افراد حاضر شروع به صلوات بر پیامبر و خاندان معصوم وی سلام الله علیهم اجمعین نمودند. این بود مشاهدات این جانب که خود در حال تلقین میت ، ناظر آن بودم.

? صد دینار حواله حضرت اباالفضل العباس (ع)

ثقة الاسلام جناب آقای حاج شیخ علی رضا گل محمدی ابهری زنجانی، شب 27 جمادی الثانیه سال 1416 هـ. ق. در حرم مطهر کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام نقل کرد:

یکی از اهالی کربلا، عربی را می‌بیند که در حرم حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام کنار ضریح مطهر ایستاده و با حضرت سخن می‌گوید.

آقا جان، صد دینار از شما پول ‌می‌خواهم؛ می‌د‌هی که بده و اگر نمی‌دهی می‌روم به حرم حضرت سیدالشهداء امام حسین علیه السلام شکایت شما را به آن حضرت می‌کنم.

سپس سرش را به طرف ضریح مطهر برده و می‌گوید: فهمیدم، فهمیدم! و از حرم بیرون می‌رود. عرب مزبور به بازار رفته و به یکی از مغازه داران می‌گوید: آقا فرموده است صد دینار به من بده. او می‌گوید: نشانی شما از آقا چیست؟ می‌گوید: به این نشان، که پسر شما مریض شده و شما صد دینار نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام کردی؛ بده! و او هم صد دینار را می‌دهد.

ناقل می‌گوید: به مرد عرب گفتم: چطور شد با حضرت صحبت کردی و نتیجه گرفتی. گفت: به حضرت گفتم اگر پول ندهی، می روم شکایت شما را به برادرت امام حسین علیه السلام می‌کنم. اینجا بود که دیدم حضرت، داخل ضریح ظاهر شد و در حالیکه روی صندلی نشسته بود، حواله‌ای به من داد. من هم رفتم و از بازار گرفتم.

? کفی از آب برداشت...

شب سی‌ام رمضان المبارک سال 1418 هـ ق در مسجد جواد الائمه علیه السلام در سادات محله(بابل) جناب آقای دکتر حاج سیدعلی طبری پور اظهار داشتند:

شخصی رفت کنار نهری وضو بگیرد؛ کفی از آب برداشت و نزدیک لبهایش آورد که بخورد، به یاد سقای دشت کربلا، حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام افتاد و آب نخورد. آب را روی آب ریخت و همزمان، اشک زیادی هم در عزای آن حضرت از چشم جاری ساخت. همان شب، زن مریضش در خواب می‌بیند که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آمد و وی را شفا داد. به این طریق که، پایش را به پشت کمر خانم گذاشت. خانم پرسید: مگر شما دست نداری؟ فرمود: من دست ندارم . گفت: تو کی هستی؟ فرمود: شوهرت به چه کسی متوسل شده است؟ حالا شناختی که شوهرت به چه کسی متوسل شده است؟!

? رشته سبز را از بازویت باز نکن

جناب حجة الاسلام ، خطیب فرزانه، آقای حاج سیدحسین معتمدی کاشانی گفتند:

نعمت الله واشهری قمصری از فرزندش محسن نقل کرد که:

اواخر خدمت سربازی، مرا به ایستگاه قطار تهران آورده بودند. حضور من در ایستگاه راه آهن مصادف با زمانی بود که اسرای عراقی و زخمیها را با قطار می‌آوردند. در آنجا یک اسیر عراقی را از قطار خارج کردند که رشته سبزی بر بازویش بسته بود. با او مصاحبه کردند و ضمن مصاحبه از او پرسیدند: شما رشته سبزی به بازویت بسته‌ای ، آیا سیدی؟ گفت: نه، و توضیح داد:

چند روز قبل از آنکه ما را به جبهه ببرند تا به دستور صدام علیه ایرانیها جنگ بکنیم، مادرم مرا به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام برد و یک رشته سبز رنگ را از یکی از خدام حرم گرفته، یک سر آن را به بازوی من بست و سر دیگرش را به ضریح مطهر حضرت ابوالفضل العباس قمر بنی هاشم علیه السلام گره زد و شروع کرد به گریستن. در حین گریه حضرت را قسم داد و گفت: این بچه‌ام را میخواهند به جبهه ببرند، من از زخمی شدن و اسیر شدن او حرفی ندارم، اما نمی‌خواهم کشته شود یا ابوالفضل، شما یک نظری بفرمایید، هر چه به سر بچه من بیاید مسئله‌ای نیست، ولی کشته نشود و دوباره به سوی من برگردد. سپس به من گفت رشته را از بازویت باز نکن که من از حضرت عباس علیه السلام خواسته‌ام تا محفوظ مانده و به من برگردی.

وقتی که به جبهه آمدیم، با چند نفر در یک مکان به ایرانیها حمله کردیم. ایرانیها ما را محاصره کردند. وضع بسیار سختی داشتیم و از چهار طرف تیر به طرف ما می‌آمد. چند نفر از رفقای من در اثر تیر خوردن کشته شدند، ولی من که دستها را روی سرگذاشته و برای تسلیم آماده شده بودم، به لطف خداوند متعال و نظر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و دعای مادرم از کشته شدن نجات پیدا کردم.

? بابا مرا بر زمین بگذار

جناب حجة‌الاسلام و المسلمین آقای سیداحمد قاضوی در تاریخ 26 صفر الخیر 1417 ق نقل کردند که مرحوم آیة الله حاج شیخ محمد ابراهیم نجفی بروجردی می‌فرمودند:

زمانی که در عراق بودیم، یک روز در صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام با عده‌ای از رفقا نشسته بودیم، که ناگهان دیدیم عربی وارد صحن مطهر شد. وی پسر بچه‌ای 6 - 7 ساله را بر روی دست حمل می‌کرد که به نظر می‌رسید جان خود را از دست داده و مرده است. پدر بچه اشاره به ضریح مطهر حضرت کرده و گفت: ای عباس بن علی علیهما السلام، اگر شفای پسرم را از خداوند نگیری شکایت شما را به پدرت علی علیه السلام می‌کنم.

با دیدن این صحنه، به ذهن ما رسید که به او بگوییم اگر درخواستی هم داری باید با حضرت مؤدبانه صحبت کنی و این گونه عتاب و خطاب با این بزرگوار درست نیست. هنوز در این فکر بودیم که دیدیم بچه چشمانش را باز کرد و به پدر گفت: بابا مرا بر زمین بگذار!

همه ما از مشاهده این صحنه بسیار منقلب شدیم و به چشم خود دیدیم که بچه شفا یافته است.

? یکی از کبوترهای حرم اباالفضل علیه السلام

ششم ذی الحجة الحرام سال 1417 ق مطابق با 25 فروردین 1376 ش در مدرسه آیة الله العظمی آقای حاج سید محمدرضا موسوی گلپایگانی(ره) با جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سیدرسول مجیدی، مروج و حامی مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام ملاقاتی دست داد. فرمودند:

جناب آقای حاج آقا رضا کرمانی صاحب فروشگاه گز عالی در اصفهان برای من نقل کرد که، من بچه‌ای 10 - 12 ساله بودم. دیدم کودکی یکی از کبوترهای صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام را گرفت. دم کبوتر کنده شده و کبوتر فرار کرد. کودک هم دم کبوتر را که در دستش مانده بود، رها کرد؛ دم کبوتر پشت سرش به هوا رفت تا به دم اصلی چسبید. این هم یکی از کرامات آقا قمر بنی هاشم علیه السلام.

? بابا مگر اربابت باب الحوائج نیست؟!

سلالة السادات جناب آقای سیدعلی صفوی کاشانی، مداح اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام از جناب آقای هارونی نقل کرد که گفتند:

یکی از عزیزان سقای هیئتی که در ایام محرم (عاشورا) دور می‌زد و آب به دست بچه‌ها می‌داد، نقل می‌کند خدا یک پسر به من داد که یازده سال فلج بود. یکی از شبها که مقارن با شب تاسوعا بود وقتی می‌خواستم از خانه بیرون بیایم، مشک آب روی دوشم بود؛ یکدفعه دیدم پسرم صدا زد: بابا کجا می‌روی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعاست و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتیها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری که از خدا گرفتم، یک بار مرا با خودت به هیئت نبرده‌ای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ مرا با خودت امشب بین هیئتیها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیرد.

می‌گوید: خیلی پریشان شدم. مشک آب را روی یک دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی که هیئت می‌خواست حرکت کند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئتها بایستید! امشب پسرم جمله‌ای را به من گفته که دلم را سوزانده است. اگر امشب اربابم بچه‌ام را شفا داد که داد، والا فردا می‌آیم وسط هیئتها این مشک آب را پاره می‌کنم و سمت سقایی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را کنار می‌گذارم این را گفتم و هیئت حرکت کرد.

نیمه‌های شب بود. هیئت عزاداریشان تمام شد، دیدم خبری نشد. پریشان و منقلب بودم، گفتم: خدایا، این چه حرفی بود که من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند بچه‌ام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است. با خود گفتم: دیگر حرفی است که زده‌ام، اگر عملی نشد فردا مشک را پاره می‌کنم. آمدم منزل وارد حجره شدیم و نشستیم. هم من گریه می‌کردم و هم پسرم.

می‌گوید: گریه بسیار کردم، یکدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس است دیگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد من هم راضیم!

من از حجره بلند شده، بیرون آمدم و رفتم اتاق بغلی نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمرا گریه می‌کردم تا اینکه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنیدم که پسرم مرا صدا می‌زند و می‌گوید: بابا، بیا اربابت کمکم کرد. بابا، بیا اربابت مرا شفا داد. بابا.

آمدم در را باز کردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم : عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه میکردم که یک دفعه اتاق روشن شد دیدم یک نفر کنار من ایستاده به من می‌گوید بلند شو! گفتم : نمی‌توانم برخیزم. گفت: یک بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بابا، یک بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم،. بابا. بابا، ببین اربابت ناامیدم نکرد و شفایم داد! ناقل داستان می‌گوید: پسرم را بلند کرده، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالیکه با صدای بلند می‌گفتم : ای هیئتیها بیایید ببینید عباس علیه السلام بی‌وفا نیست، بچه‌ام را شفا داد!

منبع: WWW.ABALFAZL.COM






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ